وضعیت بحرانی بود. خطری همه مان را تهدید می کرد. داشتیم با خانواده فرار می کردیم. دایی م. داشت جاسوسی ما را برای یک عامل ناشناس می کرد و این٬ اوضاع را بحرانی تر می ساخت. بابا در خطر بود. دایی م. هم درست بابا را نشانه گرفته بود. با او دعوایم شد. به شدت از دستش عصبانی بودم. انگار واقعیت را نمی فهمید. داشتم متقاعدش می کردم که اشتباه می کند.
- ف. را از قطب اخراج کردند. به جرم گفتن حرف هایی علیه رژیم.